2lovers
2lovers
  • مربوط به موضوع » <-PostCategory->

 سحر تو ایران در دانشگاه طراحی لباس میخوند

ارزو داشت بره کره و بتونه طراح لباس بشه...................................آخه تو کره طراحی لباس بازار کار خوبی داشت و چون تو کره همه چی گرون بود حقوقا رو هم بالا میدادند که مردم بتونن از پس خرجای زندگیشون بر بیان

اخرای تحصیل سحر بود

حدودا 5-6ماهه دیگه درسش تموم میشد

رییس دانشگاشون بهش گفته بود اگه خوب درسشو بخونه(بهش آبنبات میده..............ههههههههههههه)واسش بورسیه دانشگاهی که دوست داره رو میگیره

واسه همین سحر تو مدت تحصیلش بکوپ درس خونده بود

یه روز رفت پیش رییس دانشگاه تا ببینه تونسته واسش بورسیه بگیره یا نه؟؟؟؟؟

با ادب در زد و پس از اینکه ریییس گفت بفرمایید تو.............سرشو مثل گاو انداخت پایین و رفت تو(هییییییییییییییییی....................ببخشید سحر جون)

سحر:سلام.......................خسته نباشید......................

رییس:سلام خانم هاشمی..................بفرمایید بشینید

سحر رفت نشست رو صندلی کنار میز رییس دانشگاه

رییس:بفرمایید................چه کاری با من داشتید؟؟؟؟؟

سحر:راستش.......................راجع به اون بورسیه ای که قول داده بودید...........................من 5 ماه دیگه درسم تموم میشه...........................خیلی به این بورسیه احتیاج دارم.............................میخواستم ببینم میشه لطف کنید قولتون رو عملی کنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

رییس:بله........................من با روسای چندتا از دانشگاه های کره صحبت کردم....................همشون از اومدن تو به کشورشون راضی بودند........................منم دیدم که شما دانشجوی خوبی بودید از یه خوبش واستون بورسیه گرفتم...... (ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟راستش من نمیدونم چجوری بورسیه میدن..............شاید غلط باشه...................شما دیگه به بزرگی کوچیکیه خودتون ببخشید)

سحر:ممنون............................میتونم بپرسیم اسم داشنگاش چیه؟؟؟؟؟

رییس:دانشگاه کیرین.............................این دانشگاه مخصوص خواننده ها و کساییه که میخوان خواننده بشن و عواملی که در خوانندگی نقش موثر دارن.......................................مثل طراحی لباس که رشته ی شماس

سحر:ممنونم خانوم رییس...........................نمیدونم چجوری این لطفتونو جبران کنم..............

رییس:خواهش میکنم...................وظیفم بود........................ مدیر اونجا خانوم وو هستند................خیلی جوون تشریف دارن(بله............نظر لطفتونه)............یه 3-4 سال از شما بزرگترن(چی چی میگی؟؟؟؟؟؟همش یه سال بزرگترم!!!!)

سحر پاشد و گفت:بله ممنونم........................من دیگه میرم

بعد رفت سمت در و وقتی رسید به در برگشت و گفت:خانوم رییس...........................بازم ممنونم..........................سعی میکنم هرجوری شده جبران کنم!!!(آخه چجوری میخوای جبران کنی؟؟؟.........برو با پسرش ازدواج کن تا جبران شه.....)

بعد رفت خونه و خبرو به مامانش اینا گفت

مامانش از خوشحالی شروع کرد گریه کردن و اومد سحرو بغل کرد

باباشم همش خدارو شکر میکرد که دخترش داره موفق تر میشه(سحر فک کنم به بابات اینا نگفتی داری میری وسط یه سری رقاص و خواننده..........چون اگه میگفتی عمرا میذاشت که بری)

خلاصه سحر این 5ماه تحصیلشم تموم کرد و رییسم کارای سفرشو کرد و خلاصه آبان 95 عازم بود(داستان مال 3 سال آیندس مثلا)

خونوادش و فامیلاش و دوستای نزدیکش و رییس دانشگاه باهاش رفتند فرودگاه

توی فرودگاه کلی گریه کردند و همدیگرو بغل کردند و خلاصه هی اشک تمساح ریختند که بالاخره اعلام کردند:

{پرواز 576 به مقصد دبی در حال حرکت است.............سحر خانوم بسه دیگه بیا برو سوار شو}

سحر رفت سوار هواپیما شد و اشکاشو پاک کرد و تا هواپیما از رو زمین بلند شد.................سحر یه حس خاصی داشت....................انگار داره پرواز میکنه(خب داره پرواز میکنه دیگه............فقط خودش پرواز نمیکنه..............تو هواپیمای در حال پرواز نشسته)

MP4شو از کیفش در اورد و هدفونشو وصل کرد و شروع کرد آهنگ گوش دادن (تو هم که بدتر از من عشق آهنگی)

حدودا 2 ساعت بعد دبی بود

وقتی پاش به خاک دبی رسید سریع پس از تحویل گرفتن چمدوناش رفت دسشویی(مگه 2ساعت پیش تو خونه خودتون نرفتی دسشویی؟؟؟؟..................هی مامانت گفت برو تو راه دسشوییت میگیره ها.............گوش ندادی)

رفت تو دسشویی و لباسشو عوض کرد و یکم موهاشو صاف و صوف کرد و یکم آرایش خیلی ملایم.............خیلی خیلی ملایم کرد و رفت بیرون

یه 10 دقیقه تو فرودگاه ول گشت که اعلام کردند:

{پرواز 483 به مقصد کره جنوبی در حال حرکت است................سحر خانوم ولگردی بسه پاشو بیا سوار شو}

بعد از 5 ساعت رسید کره....................

وقتی از هواپیما اومد بیرون همه چی واسش غریب بود

از بس تو ایران چادر و روسری دیده بود.....................با دیدن دامن کوتا ه و شلوارک و این تیپا یکم شوکه شد

راستی تیپ سحرو یادم رفت بگم:

یه شلوار لی با یه تی شرت و یه سوییشرتم روش پوشید بود(یه تیپی تو مایه های یوریه اس ان اس دی تو آهنگ GEE...............عاشق تیپشم)

داشت میرفت از فرودگاه بیرون که یکی از پشت به انگلیسی بهش گفت:

شما سحر هاشمی هستید؟؟؟؟؟

سحر با شنیدن اسمش برگشت پشت سرشو نگاه کرد

یه دختره بود که تقریبا هم سن خودش بود

سحر:بله؟؟؟

دختره:شما سحر هاشمی هستید؟؟؟؟

سحر:بله...............شما؟؟؟

دختره:من پارک هیو سان هستم.......................از طرف خانوم وو اومدم..................شما برای دانشگاه کیرین ثبت نام کردین درسته؟؟؟؟

سحر:آ.............بله..............خوشبختم خانوم پارک

پارک هیو سان:خانوم وو واستون یه خونه گرفته تا وقتی که بتونید با اداب و رسوم کره ایها آشنا شید.............................بعد باید بگردید دنبال خونه......................................و خندید

سحر هم خندید و گفت:بله.................متوجه ام............................ممنون............از طرف من از ایشونم تشکر کنید

بعد با هم رفتن سمت خونه هه

پارک هیو سان رفت و سحرم رفت خونش

ساعت 10 شب بود به وقت کره

واسه همین تصمیم گرفت بعد از جابه جا کرد لباساش بره دوش بگیره و بخوابه تا فردا زود بره دانشگاه..................البته اول به مادرش اینا تو ایران زنگ زد و گفت به رییس دانشگاش تو ایران زنگ بزنن و بگن که رسیده(به اون چه ربطی داره؟؟)

فردا صبح ساعت 6 بیدار شد(چه سحر خیز) سریع یه صبحونه واسه خودش آماده کرد و رفت از در بیرون که بره تاکسی بگیره بره سمت دانشگاه که یادش اومد آدرس دانشگاه رو نداره(ماشالله به این همه حافظه)

همونجوری داشت فکر میکرد که چی کار کنه که یه ماشین جلوش وایساد

یه مرده از ماشین پیاده شده و گفت:سلام سحر شی.................منو خانوم وو فرستادن............میدونستن که شما ادرس دانشگاه رو نمیدونید

سحر:وای ممنون..............................

بعد با خودش گفت:این خانوم وو چه آدم باحالیه......................فکر همه چیو کرده.....!!!!!!!!!(من اصولا آدم باحالیم)

بعد سوار شدند و رفتند دانشگاه

تو دانشگاه همه بچه ها دورش جمع شد

هر کی یطور بهش خوش امد گفت و خلاصه سحر خیلی سریع با کل مدرسه دوست شد

بعد رفت پیش خانوم وو

تو دفتر خانوم وو:                

سحر:سلام من سحر هستم

خانوم وو:سلام..............بیا بشین

سحر رفت نشست و خانوم وو شروع کرد به گفتن قوانین مدرسه(مگه مدرسه نظامیه؟؟؟؟):

خب اولین اینکه خوش اومدی به دانشکده ی ما........................ما اینجا یه سری قوانین داریم که همه ی بچه ها رعایت میکنند.................سخت نیست اما بهتره که رعایت کنی!!!!!!!

1:سر ساعت 7 تو دانشگاه حضور داشته باشی.......................یه دقیقه هم نباید دیر کنی

2:با بقیه بچه ها نباید درگیر بشی............هر اتفاقی بیفته مارو مسئول میدونن که در اون صورت ما هم مجبور میشیم شخص متهم رو اخراج کنیم!!!!!(مگه دادگاه نظام خانوادس؟؟؟)

3:باید با چندتا از بچه ها یه گروه تشکیل بدین که همه ی پروژه هاتونو با هم انجام بدین..................بهتره که فقط دخترا نباشن

4:دانشکده ما بهترین دانشکده هنر توی کره ست...............از این فرصتی که گیرت اومده و تو این دانشکده هستی استفاده کن............افراد زیادی ارزوشون اومدن به این دانشکدست......................نذار این فرصت به این خوبی به این راحتی از دستت بره

5:من با اکثر بچه های این مدرسه هم سن و سالم...........واسه همین توی مدرسه همه باهام راحت صحبت میکنند........................حکم یه دوست رو واسشون دارم تا یه رییس......................تو هم میتونی بامن راحت باشی

خب قوانین اصلی همینا بود......................خوب از فرصتی که بهت داده شده بهره ببر....................قوانین دیگه هم که مثل قوانین مدرسه هاس دیگه................................ناخنات کوتاه باشه و لباسات نباید لک باشه و از این چیزا......................البته ما اینارو چک نمیکنیم اما باید خودت حواست باشه دیگه....................وجهه ی خودت خراب میشه

سحر:ممنون خانوم وو.............................حتما رعایت میکنم

خانوم وو:اکثر بچه هایی که اینجان یا قراره خواننده شن یا خواننده شدن................پس حواست باشه که با کسی دوست شی که در اینده یه نفعی به حالت داشته باشه...................میتونی بری با بچه ها آشنا شی

سحر پاشد و گفت:ممنون خانوم وو.....................حتما به همه ی چیزایی که گفتین عمل میکنم

و خواست بره که خانوم وو گفت:راستی..................به من نگو خانوم وو..............................اینجا همه بهم میگن مری........................تو هم به این اسم صدام کن و ازت میخوام باهام خیلی راحت باشی.................اینجوری راحت تری

سحر:بله خانوم وو....................بخشید خانوم مری

مریم:خانومشو بنداز.............مری خالی بگو

سحر:ب......................بله........................م........................مری

بعد لبخند زد و رفت


خیلی زیاد شد پس نظر هم زیاد باشه لطفا

مرسیییییییییییییی

باییییییییییییییییی


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: