• مربوط به موضوع » <-PostCategory->

 بعد لبخند زد و رفت

مری با خودش گفت:چه دختر با ادبیه.....................فک کنم اگه با بچه های اینجا آشنا بشه پشیمون شه....................................بعد خندید و پاشد رفت دنبالش

سحر رفت سمت کلاسش

بعد از بازکردن در کلاس به طور وحشتناکی شوکه شد...............................

بچه های کلاس هرکدوم یه گوشه بودند

یه سریشون که خوابیده بودند

یه سری از دختر پسرا هم لاو میترکوندند

دو سه تا از دخترا داشتند سر یکی از پسرای مدرسه که خیلی خوشگل بود دعوا میکردند(پسره کوین بوده نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)

فقط دو سه نفر تک و توک در حال درس خوندن بودند

سحر همینجوری داشت نگاشون میکرد که دید مری اومد تو و دستشو کشید و اوردش رو به روی بچه ها وایسادند

مریم:بچه ها یه دقه ساکت....................................این خانوم دانشجوی جدیده...............................از این به بعد تو کلاس شما درس میخونه..........................از ایران اومده..............................به عبارتی بچه خرخونه و خیلی دختر باحالیه..........................کسی حق اذیت کردنشو نداره......................................وگرنه با من طرفه...........................بعد از اینکه کامل آشنا شدین............چند نفرتون که فکر میکنید باهاش راحت ترید با هم یه گروه رو بسازید برای پروژه هاتون...............................................بعد رو به سحر گفت:حالا خودتو معرفی کن

سحر هنوز یکم شوکه بود

رو به بچه ها گفت:سلام.......................من سحر هاشمی هستم.........................19سالمه و اهل ایرانم.......................رشتم طراحی لباسه و خوشحالم که الان اینجام.......................امیدوارم دوستای خوبی واسه همدیگه باشیم

بعد مری گفت که بره کجا بشینه و بعدم رفت

سحر رفت سر جایی که مری گفت نشست........................وسط دوتا پسر نشسته بود.......................یکیشون کلاهشو گذاشته بود رو صورتش و خوابیده بود......................یکیشونم داشت آهنگ گوش میداد.........................جلوش یه دختره نشسته بود که داشت با یه دختره دیگه حرف میزد........................پشتشم یه پسره که داشت تلفنی با دوست دخترش لاو میترکون(سحر چرا نشستی وسط پسرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بی ادب)

سحر برگشت به پسره که داشت آهنگ گوش میداد نگاه کرد و بعد از چند دقیقه گفت:سلام

پسره برگشت نگاش کرد و هدفونش رو دراورد و گفت:سلام....................من کیسوپم......................از آشنایی باهاتون خوشبختم

بعد دستشو سمت سحر دراز کرد و باهام دست دادند

سحر:منم سحرم.............خوشبختم

کیسوپ برگشت به پسری که اون سمت سحر بود نگاه کرد دید خوابه.......................خودکارشو پرت کرد رو سرش و داد زد:هوی بیدار شو...........................همش میخوابی....................مگه اینجا خوابگاهه؟؟؟................

سحر:خب بذارید بخوابه..............................گناه داره

کیسوپ:نه بابا................این خپل کوچولو همش خوابه.........................

پسره بدون اینکه تکونی بخوره داد زد:هوی....................الاغ........................پشت سر من حرف نزن...........................بیدارم

سحر زیر زیرکی خندید

پسره بازهم بدون تکون دستشو آورد سمت سحر و گفت:من دونگهو ام.....................................سلام(اول ادم سلام میکنه بعد خودشو معرفی میکنه)

سحرم باهاش دست داد و گفت:منم سحرم.............................خوشبختم

بعد اون دوتا دختره که جلوش نشسته بودند اومدند پیشش وایسادند و دونه دونه خودشونو معرفی کردند:

اولی:سلام...................من هیونگ وو هستم.............................خوشبختم

دومی:سلام........................منم نایون هستم...........................خوشبختم

بعد با سحر دست دادند

سحر:خوشبختم

کیسوپ:بروبچ...........................مری گفت سحر خانوم باید تشکیل گروه بده...............پایه اید با هم همگروه بشیم؟؟؟؟؟

هیونگ وو و نایون:اوممممممممممممم...............آره.........................فکر خوبیه

دونگهو:نخیر...........................من نمیخوام با دخترا هم گروه باشم.................

کیسوپ زد تو سر دونگهو و گفت:چرت نگو.......................مری گفته باید دختر و پسر قاطی باشیم.......................

دونگهو:اههههههه.............این مری هم مارو میکشه آخرش(چه بی ادب.........................با رییست مثل ادم صحبت کن)

هیونگ وو:بخوای نخوای.....باید قبول کنی...........................بقیه دخترا علاقه ای ندارن با تو هم گروه باشن.................چه خودشو بالا میگیره........................

دونگهو کلاهشو برداشت و از حالت لمیده به حالت نشسته رفت:هم گروه میشم........................اما حق ندارید کاری به کارم داشته باشید

کیسوپ:پس ما الان یه گروهیم....................فقط مربیمونو مری انتخاب میکنه

خلاصه یکم حرف زدن و استاد اومد سر کلاس و بعد از تموم شدن کلاس رفتند پیش مری

توی دفتر مری:

همشون بجز سحر بدون اینکه در بزنن رفتن تو و سحر با تعجب نگاشون کرد

نایون اومد دست سحرو گرفت و گفت:نمیخوای بیای تو؟؟؟؟

سحر:شما همیشه انقدر راحت میرید تو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نایون:اره بابا.....................اینجا ما با مری خیلی راحتیم................حتی دعوتش میکنیم خونه هامون و کلا خیلی باهاش حال میکنیم......................تو هم سعی کن به چشم رفیق فابریکت بهش نگاه کنی تا رییست


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: